خلاصه رمان
اینجا
خبری از موهای طلایی و چشمای رنگی نیست... خبری از هیکل بی نقص و خبری از
ویلای شمال و خبری از مامان بابای مهربون نیست... خیلی از عشقا دروغی
ان... ولی ما هنوز عشق ناب داریم... عشقی که از خواهش تن بگذره... بازم
دختر مون غش غشی نیست... خیلى قویه... خیلى مهربونه ولى خودشو سنگ دل نشون
میده... بازم دختر قصه مون خیلی درد تو زندگی ش داره ولی بی خیاله... چون
مجبوره... خیلی حرفا داره... بیشتر از من... بیشتر از تو... ولی به یه
زبون دیگه میگه... به زبون بی خیالی... اما یه درد مشترک با من و تو
داره... اونم از بدجنسی آدما بدش میاد...
به
حرف مردم اهمیتی نمیده... دختر قصه مون با اینکه نمی خواد،اما یه اسم
روشه... اسمی که زندگی شو عوض کرده... نمی خواد این جوری باشه... نمی خواد
تن فروشی کنه... و این کارم نمی کنه... ولی این اسم روشه... دختر خراب...
و یه اسم بدتر... که آزارش میده... که بهش می فهمونه نمی دونه پدر و مادرش
کین... حروم زاده..
به
سر آستین پاره ى کارگرى که دیوارت رو مى چینه و به تو مى گه ارباب نخند...
به پسرکى که آدامس مى فروشه و تو هرگز نمى خرى نخند... به پیرمردى که تو
پیادهرو به زحمت راه مى ره و شاید چند ثانیه ى کوتاه معطلت کنه نخند... به
دبیرى که دست و عینکش گچیه و یقه ى پیراهنش جمع شده نخند... به دستاى
پدرت، به جاروکردن مادرت نخند...
به
دختر بچه ى کبریت فروشى که حالا کبریت هاش تموم شده نخند... به دخترکى که
درد داره نخند... شاید دردش تو کلمه ى درد نگنجه... درکش نمى کنى...
قبول... نمى فهمیش... باشه... ولى بهش نخند... شاید... همون ته خنده ى روى
لبت یه درد بزرگتر واسش باشه... اونقدر بزرگ که گاهى فکر مى کنه بى حس
شده... کاش مى شد بجاى خندیدن بهش پا به پاش... با غم هاش... گریه کنى...
شاید گریه خیلى وقتا بهتر از خندیدن باشه!
گریه
با دخترى که از جنس ماست... دخترى که بعد از پشت سر گذاشتن اون همه درد
حالا به عشق رسیده... عشقى که قراره زندگى شو نجات بده... هونام... همون
قدیسه ى نجس!!! مى خواد هویتشو بشناسه... هویتى که ازش دریغ شده.